زندگی در پیش رو
با خودم قرار گذاشته بودم حرفی نزنم که بهش اعتقاد ندارم .. به خودم فهمونده بودم حرفی که از دهن بیرون میاد دیگه نمیشه جمعش کرد .. پس باید مراقب تک تک حرفایی که میزنم باشم .. اما دقیقا همین امشب اینا رو نقضشون کردم ..
مسائل زیادی هست که باید راجع بهشون فکر کنم ، تا وقتی بحثشون پیش میاد ؛ اولین باری نمیشه که دارم باهاشون برخورد میکنم ...
پا برهنه در بهشت (۱۳۸۴)
اما دیگه به آدمای مهربونم مشکوک شدم
پیش خودم میگم حتما اینم از اوناست که میخواد بهشتو با یه ذره پول خرج کردن واسه خودش بخره
این وسط آدم های گدایی مثل ما هم واسطه ان دیگه ...
بابا داشت لباساشو با هم ست میکرد که بعد بیست و خورده ای سال متوجه سلیقه ش تو لباس پوشیدن شدم .. هم خوشحال شدم هم ناراحت .. خوشحال که مثل اکثر مردهای هم سن و سالش زندگی رو فقط تو کار کردن خلاصه نمیکنه و واسش مهمه که تمیز و مرتب به نظر بیاد و ناراحت از اینکه چند سال رو از دست دادم واسه دقیق شدن بهش ، واسه قربون صدقه ش رفتن ، واسه بغل کردنش :(
اینکه بخوای هر لحظه مواظب حرف زدن و رفتارت باشی که کسی از دستت ناراحت نشه سخته اما دلچسبه .. اینجوری به خودت ثابت میکنی که انسانیت حداقل تو وجود خودت نمرده .. که خوبی به بدی همیشه پیروز میشه ..
چند وقت پیش یه داستان کوتاه خوندم از داستایوفسکی به اسم رویای مرد مضحک .. مردی که تا مرز خودکشی پیش میره و نهایتا با دیدن یه رویا ، خط فکری ش شدیدا متحول میشه و تلاش میکنه باقی مونده ی عمرش رو صرف تحقق درست ِ اون رویا بکنه .. اما اینکه اون رویا چی بود : اون رویا همون چیزیه که اکثر اوقات بین سلول های خاکستری مغز منم وول میخوره ..
رویا : روزگاری خیلی خیلی دور مردمی که رو این سیاره ی خاکی زندگی میکردن با هم دوست بودن .. نه نمیشه گفت دوست بودن ! چون تعریف ما از دوست با رابطه ای که بین اونا حاکم بود زمین تا آسمون فرق داره .. ما تو دوستی هامون به خودمون حق خودخواهی و هرجور تجاوز به حریم شخصی دیگران و دروغ گفتن های مصلحتی و چی و چی رو میدیم .. اما رابطه ی بین اون آدما از جنس انسانیت خالص بود .. اون آدم هیچ انگیزه و تفکر منفی ای نسبت به هم نداشتن ؛ همون اتوپیایی که تو ذهن هممون هست بین اونا در جریان بود .. کسی به مالکیت و تقسیم اراضی و ادعای سهم کردن و سودجویی و این دست مسائل اعتقادی نداشت .. تا اینکه همین مرد مضحک داستان وارد زندگیشون میشه .. اوایل تعجب میکنه از این همه پاکی و درستی ؛ اما کم کم با همه چی انس میگیره و عاشق اون انسان ها میشه .. و دقیقا همین جاست که بدترین اتفاق ممکن رخ میده .. این آدم که از زمین پلید و پر از سیاهی و زشتی بین اون انسان ها پا گذاشته بوده ، بعد از مدتی - خواسته یا ناخواسته - اونها رو هم آلوده میکنه .. دروغ و شهوت و طمع رو بینشون رواج میده و آروم آروم همین سیاره ای که رو داریم میبینیم ..
این رویا میتونه همون داستان هبوط انسان باشه ..
+ اول متن نوشتم *اینکه بخوای هر لحظه مواظب حرف زدن و رفتارت باشی که کسی از دستت ناراحت نشه سخته اما دلچسبه* این به معنی مورد سو استفاده قرار گرفتن نیست .. مرز باریکیه بین این مسائل ..
سریال شهرزاد - قسمت سیزدهم
فرهاد : امروز میخواستم یه حرفی بهتون بزنم ولی خب نشد .. حالا شاید یه وقت دیگه .. فردایی ، پس فردایی .. آخه حرف باید خودش بیاد به زبون آدم ؛ نه اینکه من سطل بندازم بکشمش بالا ..
رویا : سطل بندازین به کجا یعنی ؟
فرهاد : به شاه دلم ..
چهار اثر - فلورانس اسکاول شین
هرگز برای خدا تعیین تکلیف نکنید. یعنی نگویید از کدام راه می خواهید به خواسته ی خود برسید و از خود نپرسید "آیا واقعا امکان پذیر است؟" . اگر راه ها و چاره ها را به خدا بسپارید ، هر خیر و خوشی به ظاهر عالی را می توانید از او انتظار داشته باشید. خداوند نه تنها بخشاینده ، بلکه خود موهبت است و تدابیر شگفت آوری را می آفریند.